عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

یه قرار ملاقات جدید

سه شنبه این هفته باز هم قراره همدیگر را ببینیم توت فرنگی من! می خوام برم پیش دکتر سونوگرافی و حالتو بپرسم   "خدا کنه همه چیز خوب باشه" تو این روزهای عید خیلی ها متوجه بارداریم شدن و خیلی ها هنوز نه ولی به امیدخدا اگه همه چیز خوب بود احتمالا بعد از سه شنبه همه می فهمن   چون خاله نسترن جون دیگه طاقت نداره عزیزم تا رسیدن به ساعت 12 سه شنبه لحظه شماری می کنم صورت ماهتو ببینم   چند روزی است علاوه بر صبحها، شبها هم حالم بده   بیچاره بابایی دیشب که از سرکار اومد تازه رفت تو آشپزخونه و مشغول درست کردن شام و نهار (واسه امروز) شد   منم خوابیده بودم و فقط بهش می گفتم که چه کار کنه    ...
20 فروردين 1392

بدون عنوان

امروز نوبت سونوگرافی NTو NB داشتم  ایندفعه مطب خانم دکتر صافی نوبت داشتم وای ماشاالله چه دکتر ماهی بود خوش اخلاق و مهربون . جالبه که اولین جایی بود که منشی ها هم مودب و مهربون بودن تا نوبتم بشه زیاد طول نکشید وقتی رفتم داخل یک مانیتور هم نزدیک خودم بود تا هرچی می گذره ببینم  خانم دکتر هم با دقت هرچی میدید برام توضیح میداد از خانم دکتر اجازه گرفتم و از تمام لحظات فیلم گرفتم تا به بابایی نشون بدم آخه بابایی سرکار بود و نتونست  همراهم بیاد حتی صدای قلبت هم توی فیلم هست الهی قربون صداش برم که 162بار در دقیقه می زنه ماشاالله قدت هم بلند شده 72mm  فکر کنم به بابایی رفتی البته دکتر  راجع به جنسیتت چیزی نگفت ب...
20 فروردين 1392

آخرین عید بدون تو

  سلام به توت فرنگی مامان و به همه دوستای خوبم سال جدید هم آغاز شد و من خیلی خیلی خوشحالم که تو امسال پیش منی موقع تحویل سال من و بابایی تنها بودیم به بابایی گفتم این آخرین سال تحویل دو نفره مون بابایی هم قند تو دلش آب می شد اینم نمایی از سفره هفت سین امسالم    راستی یادم رفت بگم بابایی امسال خیلی خیلی به من تو خونه تکونی کمک کرد با اینکه سرش خیلی شلوغ شد ولی در واقع همه کارها را خودش انجام میداد منم گهگاهی یک دستی می زدم خوشگلم اینا همش به خاطر توئه وگرنه بابایی اصلا زیر بار این کارها نمی رفت     ...
18 فروردين 1392

تولد بابایی

بابایی متولد 4 فروردین است امسال بابایی نیمه اول تعطیلات سرکار بود صبح که بابایی سرکار بود رفتم بیرون و واسش کیک خریدم و مشغول کادو کردن هدیه اش شدم وقتی از  سرکار اومد ، یهو پریدم جلوش و گفتم تولدت مبارک یکدفعه شوکه شد با اینکه هر روز روزهای عید را می شمرد تا ببینه کی تعطیلاتش شروع میشه اما کاملا تولدش را فراموش کرده بود خیلی خوشحال شد و من هم ....   بعدازظهر تصمیم گرفتیم برای مامان بابای بابایی از کیک تولد بابایی ببریم و خبر اومدن تو رو هم به اونا بدیم اما اونا خودشون اومدن خونه ما منم گفتم بفرمایید این شیرینی که البته دو منظوره است تا اینو گفتم مادر شوهرم که احتمالا تو مامان جون صداش می کنی خندید و گفت ای جان...
14 فروردين 1392
1